روزانه نویسی

روز ۲۳۷- بهار…این همه حس خوب

و تو آمدی…بهار زندگی من شدی…بهاری همیشگی…در نصف النهار بودن، در مدارهای فهمیدنت یک فصل حاکم است…بهار و بهار و بهار… 
بهار یعنی اینکه وقتی ساعت ۵ بیدار میشم. یه خورده که لای پنجره باز می شه یه پرنده داره می خونه. با اینکه می دونم زوده، اما پرنده های مهربون برگشتن. بهار اومد. بهار یعنی این صداهای ناب…این حس های تازه. مگه نه؟!
 
می دونم همه در حال حاضر، تمیز کاری می کنن و دارن خونه زندگیشون رو جابه جا می کنن..اما من حتی یه کار  کوچیک هم نکردم. کابینت ها رو هر چند وقت یه بار تمیز می کنم، و گاز و یخچالم تمیزه، اما دیگه هیچی… خونه کوچیک، انباری شلوغ و یه ایده پس ذهن. یه چیزی که تا درست نشه نمی خوام ازش حرف بزنم. یعنی شدم مثل این بچه ها که می ام می گم من یه چیزی می دونم اما نمی گم. دقیقا شدم مثل بچه ها…
دیشب کتاب جدیدی رو شروع کردم. دوست دارم نویسنده اش رو. به نظرم همه مهاجرها می تونن یه جورهایی با این نویسنده ارتباط برقرار کنن. 
منبع عکس: GoodReads
راستش توی همین هفته یه کتاب دیگه دستم گرفتم اما دوستش نداشتم و نخوندمش. با اینکه نویسنده اش ایرانی بود، و قاعدتا می تونست خیلی قشنگ باشه، عصابم رو خورد کرد ۴۰ صفحه اولش، یعنی یه جورایی حس واقعی بودن رو نمی داد بهم. من توی اون جامعه بودم، و کاملا درک می کردم نویسنده از چی می گفت، اما احساس می کردم همش دارم حس بد می گیرم. و این عجیبه، چون من اصولا توی کتابها حتی اونایی که از جنگ هست دنبال مثبت ترین چیزام، شده حتی یه ذره. اما این کتاب رو دوست نداشتم. و پسش دادم. یکی از معدود کتابهایی که نخونده پس دادم. 
منبع عکس: Goodreads
بازم می گم نظر شخصی من هست، شاید یکی بخونه و بگه. به به چقدر واقعی. اما به نظر من نبود. من کتاب Prisoner of Tehran به نویسندگی مارینا نعمت رو خیلی بیشتر دوست داشتم. با اینکه دردناک بود. ولی واقعی بود، دردش هم واقعی بود…
کتاب خوندن رو دوست دارم. وقتی یه کتاب تموم میشه همیشه به خودم فرصت می دم فکر کنم چه جاهایی رفتم با کتاب، چی یاد گرفتم. از یه فرهنگ دیگه، از یه دین دیگه. توی جامعه کانادا این فرصت به من داده شد تا یه کمی از همه ادیان بدونم، و عجیب بعد از این یه کمی دونستن به این باور رسیدم، کافر وجود نداره. کفر یعنی تنبلی، یعنی دروغ گفتن، یعنی افترا زدن…و شما ببینید کی می تونه با این تفکر من کافر باشه، و کی بشه با ایمان و مسلمون. وقتی یه Morman هفته ای ۴ ساعت وقت می زاره تا به همنوعش کمک کنه، دو سال از زندگیش رو می زاره تا مردم رو با خدا و دینش آشنا کنه. شما به من بگید، اون پیش خدا ارج و قرب داره، یا کسی که دشنام میده، ظلم می کنه؟! علم و دانش بهترین روش برای خداشناسی هست. این نظر منه. 
یکی از اثرات خوب دیگه کتاب خونی اینه که دیروز داشتم یه نامه می زدم به یکی از استادام یه سوال داشتم. بعدش دیدم چه لغت گنده ای رو به کار بردم. هی فکر کردم دیدم من این لغت رو از کجا می دونم. در همین حد. بعدش کاشف به عمل اومد، دو ماه کتاب مستمر خوندن باعث شده کمی این سلولهای خاکستری به کار بیافته و الان حداقل یه لغت بیشتر بلدم. بلههههه…
خوب من پاشم برم حاضر شم برای مدرسه… کالج، یا هر چی دوست دارید صداش کنید.
هفته هشتم شروع می شه. از این هفته به بعد، پشت هم یا امتحان دارم، یا باید کار تحقیقی تحویل بدم و رسما هیچ کاری براشون نکردم. وقت من کجا می ره خدا می دونه. هههه
شما بخندید، بخونید…می دونم یه عالمه کتاب خوب کمه. اما بخونید. به خودتون قول بدید برید عضو یه کتابخونه بشید، دست بچه هاتون رو بگیرید و ببرید کتابخونه. کتابخونه خوب کمه، اما بدترین کتابخونه هم بهترین جای دنیاست. من توی کتابخونه حسینه ارشاد خاطره ها دارم.
کارهای خوبتون رو بنویسید، کارهای بد رو نه. اما درسی که گرفتید رو با خط درشت توی ذهنتون حک کنید. دنیا جای خوبی نیست، شما سعی کنید خوبش کنید. سعی و تلاش!!! خنده و شادی…هر روز ما باید درسی داشته باشه برای فردا. درس امروزتون چی بود؟!
سلامت باشید، فعال و خنده رو

Leave a comment