روزانه نویسی

روز ۲۳۶- و من در آستانه بی حوصلگی

داستان حضورت که تکرار شد، باورم به روزهای دلتنگی خندید. چه عاشقانه لبخند می زنی…
پرشین بلاگ تعطیل بود. منم نشستم درس خوندم. 
اما… 
حس خوبی دارم و ندارم. می خندم و نمی خندم. می ترسم و نمی ترسم. دوست دارم ازش بنویسم. از ارزوهام، اما نه اینکه بخوام خود سانسوری کنم، حرفم نمی اد. ارزوهام نوشتنی نیست، دیدنی نیست. حس کردنیه. یه چیزی که درونی هست. درون من…دقیقا در درونی ترین نقطه… چقدر سخته توضیحش بدم.
باید برم یه دو خط بنویسم در توضیح یه کیس، اصلا حوصله ام نمی اد. دوست دارم فرصت بود می رفتم کیک می پختم. دوست داشتم فرصت بود کمی می رفتم اخرین نفس های زمستون رو حس می کردم. روی اخرین برف ها راه می رفتم. یخ های در حال اب شدن. و دمای هوایی که دیگه بالای صفر می مونه…!!!
بی خیالش…
چقدر پنجره های این خونه رو دوست دارم…
پاشم برم مشق بنویسم و کمی درس بخونم. شاید کیکی درست کردم. شاید با خودم کمی بیشتر آشتی کردم…
هیچی مثل یکشنبه های غربت بدیمن و تنگ و تار نیست، هیچی مثل یک شنبه های تنهایی غربت ادم رو کلافه شاید نکنه… بخصوص وقتی یه امتحان داری با ۳۰۰ صفحه خوندن ماده و قانون و کوفت…اما همین هم جای شکر داره. یعنی امیدی هست، برای بهتر شدن.
من برم…شما هم برید، بخندید، بنویسید، و دنیا رو خوشگل بسازید.
پ.ن تو فکر تاسیس یه سایتم. ماهی ۵ دلار خیلی نیست…اما نمی دونم خواننده دارم یا نه…! خواننده داشتن باز هم خیلی مهم نیست، موثر بودن خیلی مهمتره. اینکه یکی بتونه بخنده و شاد بشه یه ثانیه. 

Leave a comment